محمد امین خانمحمد امین خان، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

محمد امین گل همیشه بهار مادر

دل بی تو به جان آمد.........

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی السلام ای آقا! شبتان مهتابی...... روز میلاد شما در پیش است، عرض تبریک آقا،و کمی بی تابی! ای نفسها به فدای کف نعلین شما......... اندکی تند قدم بردارید..... آقا طاقتم طاق شده و از تو نیامد خبری جگرم آب شد و از تو نیامد خبری   ...
3 تير 1392

بخند تا.......

بهارم قربان خنده های نازت بشم که وقتی می خندی دل منم آب میکنی موسیقی زندگی ام تا میتوانی بخند ،از ته دل با صدای بلند آنقدر بخند ..........حتی به خودت ... بی دلیل بخند....ولی بخند. و وقتی اشک هایت سرازیر می شوند،بپذیر و تحمل کن و به پیشروی خودت ادامه بده! زندگی کوتاه تر از آن است که بخواهیم آن را با غم و افسردگی از دست بدهیم عزیزم همه را دوست بدار ،به خودت اعتماد کن و برای بدی بهانه تراشی هرگز.... تو نعمت بزرگ خدا هستی پس بیا با هم بخندیم   ...
1 تير 1392

می ترسم تنهاشم بدون نگات دوباره .....

طولانی می خوامت اگه روزگار بذاره ....'' عزیز مادر امروز با هم رفتیم خونه خاله ساناز ،خیلی وقت بود پسرم رو ندیده بود واییییییییییی از دست ایییییی خاله ژسر مامانی رو خورد تموم صورتت شده رژلب ،پیشونی ،لپات ،چونت،مماغت،دیدنی شده بودی شما هم بدت نمی آمدا.خیلی تلاش کردن که بخندوننت ولی شما مث یک پسر بسیار بسیار متین و باوقار رفتار میکردی وای مادرجون آجی سارا (خواهر خاله ساناز )شما رو از من گرفت رفت داخل اون اتاق یه مدت زمان خورد ،وقتی اومد تو رو گذاشت تو بغلم ،به پاهات اشاره کرد بهت لاک نالنجی زده بود  خدای من با ژسر مامان شکار کردن......... لاکش نمازی بود وقتی پاهات رو شستم یه مقداریش پاک شده بو ولی جالب بود تنها رفته ...
30 خرداد 1392

رویای مادر

رویای مادر تو فرزند جهان هستی خداوندا بخاطر این که هستی و این همه مهربانی شکرت خداوندا شکرت که هوای فرشته ام را داری خداوندا شکرت که پسرم رو به من هدیه دادی خداوندا شکرت که امید به زندگی رو هر روز در من بیشتر میکنی خداوندا بخاطر تمام نعمت هایی که دادی شکررررررررر ...
27 خرداد 1392

هیچ شکفتنی لحظه ای نیست!

شکفتن اتفاقی لحظه ای نیست،فرایندی متناوب و دوره ای است. خورشید تابانم هر چقدر جلوتر میرویم توانایی هایت بیشتر میشود،تا چند وقت پیش قادر به استفاده از دست هایت نبودی و بی هدف تکانشان میدادی ولی الان دستهایت را به هم میرسانی اسباب بازیهایت را برایشان دست دراز میکنی و نگه میداری و من در پوستم خود نمگنجم و جیغ میکشم و تنها مقصدشان دهانت می باشند و من هم تذکر و تذکر که این کار را نکن. و مجبور میشوم دستت را زیر کش شلوارت زندانی کنم هر چند تاب نمی آورم و سریع آزادت میکنم و شما دوباره .............   ...
27 خرداد 1392