محمد امین خانمحمد امین خان، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

محمد امین گل همیشه بهار مادر

یــــــــــاد بود............

1392/8/11 2:30
نویسنده : مامان
388 بازدید
اشتراک گذاری

 

خوشا آنان که در این صحنه خاک                     چو خورشیدی درخشیدند و رفتند

دوست دارم تا ابد

عطر حضور شما در خاطره هایمان هر سال پاییز را دلگیرتر می کند.

سالی دگر گذشت اما هم چنان خوشنامیتان فخر زندگیمان است و فقدانتان حسرت ابدیمان.

11آبان بدترین و تلخ ترین اتفاق در زندگی مادر است ،

دو روز قبل از اینکه برای پدبزرگ اتفاقی بیافتد پیشش بودم ،تلفنی از مادربزرگ شنیدم که حال آقام خوب نیست ،با پدر با هم رفتیم ملاقاتی مستقیم رفتیم بیمارستان،

سر تخت دراز کشیده بود،ماما میگفت غذا آقا نمیخوره تو بهش بده ،میبایست سرم بگیره،تو اورژانس بستری بود،وجودش چه آرامشی داشت،با التماس و قسم به زور دو قاشق خورد ،گفتم آقا تو رو خدا ببین بخاطرت از اهواز اومدم 1قاشق بخور خوشحالم کن بدونم حالت خوبه قربونش بشم خورد با این حال که اصلا تمایل به غذا نداشت،میدونستم خیلی دوسم داره منم خیلی دوسش دارم خیلی. قاشق بعدی رو که می اوردم بالا میگفتم آقا بخور حالت خوب شه بگن خوبی نمونیم تو بیمارستان قبول کرد و خورد و زد زیر دستم ،عصبانی شد گفتم باش دیگه نخور ببخشید خستت کردم

حالش عجیب بود ،صورتش نورانی شده بود،دائم به یه جا خیره میشد

 

شب آقا رو مرخص کردن ،گفتن نیاز به موندن نیست،شب تا صبح سرم گوشه بالش آقا بود ،دستش هم تو دستم ،میخواستم احساس دلگرمی کنه بدونه که پیششم ولی این من بودم که میخواستم مطمئناًبشم آقام پیشمه ،نفس میکشه ،دستش گرمه......

تا صبح همینطور بودساعت 5آماده شدم که برگردیم اهواز آخه پدر میبایست سرکار باشه

دلم نیومد ازش خداحافظی کنم داشتم آروم میزدیم بیرون بهم گفت آب برام بیار،ماما گفت تو برو خودم بهش میدم،دلم نیومد برگشتم بلند کردم آقا رو بالش پشت کمرش گذاشتم آب دادم،

آقا:میخوای بری

مادر:میرم ولی آخر هفته برمیگردم امروز باید سر کار باشه آقا محمد

بوسیدمت،دستش هم تو دستم بود بهش گفتم مواظب خودت باش،دستمو فشار داد

اصلا فکر  نمیکردم قراره مصیبت دار بشم

عصر روز دوشنبه با بابایی رفتیم خونه خاله روزیتا،هنوز ننشسته بودیم ،تلفن زنگ خورد خاله آزی بود به خاله روزیتا گفت آقا دیگه پیشــــــــــــــــــــــــمون نیست.

باور نکردم ،آخه آقام میدونست من تنهام،میدونست چقد دوسش دارم ،میدونست پشت و پناهمه،میدونست بیکس میشم،آخه من بهش نیاز دارم ،

خاله روزیتا ایقد جیغ زد و ایقد داد زد که من نمی دونستم باید چکار کنم همسایه هاش اومدن ........

یادمه بهش میگفتم آقام زنده است الکی گفتن،دلداریش میدادم ،من نمیخواستم باور کنم،نمی خواستم...فقط گریه می کردم

میدونم یه مانتو مشکی بهم داد آجی مریم.سوار ماشین شدیم رفتیم .تموم ممسیر و اشک میریختم و خدا خدا میکردم دروغ باشه الکی باشه اقا خوب بشه.بین راه طوفان و باد وبارون شده بود خدا هم اون شب دلش گرفت ،آسمون شروع به باریدن کرده بود بدجور،طوری که سرعت ماشین رو کم کرده بود،اینقد طوفان بود که امکان داشت باد زیر ماشین بزنه اینقد وزش باد تند بود

خدا میدونست چی به سرم اورده ،خودش میدونست چه فرشته ای رو از پیشم برده،دلش برا بدبختی و تنهایینم سوخته بود .

وای چه مصیبتی خیلی دردناکه

هر چقد نزدیکتر میشدیم تپش قلبم بیشتر میشد،دست و پام کرخ بودن ،نا نداشتم،رسیدیم در خونه وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

از دم در چشمم که به جای خالی آقام افتاد و زنای سیاپوش.

فقط تا میتونستم جیغ میزدم دست خودم نبود جیغ جیغ جیغ جیغ، یادمه آزیتا اومد جلومون

تا تو خونه جیـــــــــــغ میزدم ،وااااااااااااااااااااای جای خالی آقام صدای جیــــــغام بلندتر و تندتر شده بود دست خودم نبود درد دلم زیادتر میشد عجب دردی عجب دردی..

آقام بخاطر ایست قلبی فوت کرده بود،دایی سعید خیلی تلاش کرده بود با تنفس مصنوعی برگردونه آقا رو ولی آقا ازمون دل کنده بود

آقام ببخشید تنهات گذاشتم ببخشید

 آقا ببخش که تو را با دردهایت در اوج بی کسی که تنها کست بودم تنها گذاشتم!!!!

 

 

چشمانم را بستم تا پنهان شدنت را نبینم

یک،

دو،

سه،

سالها میگذرد.

هزار و ده شمرده ام و تو هنوز نگفته ای بیا ....!

 

 

روحش شاد و با اجداد طاهرینش محشور باد.

فاتحه

پسندها (1)

نظرات (2)

الهه
3 آذر 92 2:17
چه تلخ... روحشان شاد
مامان فرزانه
19 آذر 92 16:47
منم آقا رو خیلی دوست داشتم یادمه آخرین سکتشو وقتی کرد که خبر مرگ مامامو شنید بعد چهلم مامام رفتم بیمارستان مامان بزرگ و مامانت پیشش بودن مامانت گفت کسی رو نمیشناسه حتی اسم خودشونو اشتباه به اموات میگه رفتم کنار تختش خواب بود دستشو گرفتم بیدار شد وقتی دیدم اشک امونم نداد اونم از گوشه چشمش اشک سرازیر شد مامانت ازش پرسید آقا میشناسیش آقا با حالتی که صداش از ته گلوش در میومد گفت فرزانه توی اون همه آشنا انگار 40 روز منتظر دیدن من بود شاید بیشتر از آقام دوستش داشتم و اونم مثل مامانت منو دوست داشت مرد فوق العاده ای بود هنوز که بش فکر میکنم بعد این همه سال گریم میگیره روحش شاد یادش همیشه گرامی